نوشته بودم: «... و فراموش میشی؛ همانطور که ابرها و برگها.» نوشته بودم: «من از هنگام تولد تاکنون سقوطی بیپایان کردهام. من به درون خویشتن سقوط میکنم بیآنکه به ته برسم.» نوشته بودم: تو برای من همان گالاتئا برای پیگمالیونِ پیکرتراشی که ساختش و بعد دلباختهاش شد. نوشته بودم... خاطرم نیست. خیلی چیزها نوشته بودم. خیلی چیزها. حالا اما به قول گلشیری سکوت کرکسی ست نشسته بر کنگرهی برج. حالا هرچه هست سکوت است و سکوت و سکوت. نه دلتنگی، نه سرخوردگی، نه افسردگی، نه نفرت، نه حسرت، نه خشم و نه هیچ چیز دیگر. تنها تلخی مانده و خاموشی. خالیام. مثل خیابانهای این روزهای جهان، مثل سالنهای سینما، کلاسهای مدرسهها و دانشگاهها، مثل موزهها، نمایشگاهها و مثل همهی خاموشیهای دیگر. کسی جایی نوشته بود سکوت هرچه طولانیتر میشود شکستنش سختتر میشود. به جای سکوت بگذارید انزوا، بگذارید خلوت، بگذارید در خود فرورفتگی.
مثل زن حاملهای که تهوع داشته باشد حالم از همه چیز به هم میخورد. خالیام. از درون خالی شدهام. والله که از چسناله کردن خستهام. از این حال بدِ حالا اینقدر طولانی شده که کثافت زده به زندگیام خستهام. از خودم، از جایی که هستم، از کاری که میکنم و نمیکنم، از هر چیزی که ذرهای به خودم ارتباط داشته باشد خستهام. خالیام. خالیِ خالیِ خالی. خالی میدانی یعنی چه؟ انگار هزار سال است که هیچ کاری نکردهام، هیچ کتابی نخواندهام، هیچ چیزی ننوشتهام، هیچ فیلم خوبی ندیدهام، انگار هزار سال است که کسی را دوست نداشتهام. کسی را نداشتهام که کاری برایش، به خاطرش انجام دهم.
حالا مثل زن حاملهای که تهوع داشته باشد حالم از حرفهای خودم هم به هم میخورد. میدانم که همهی اینها میگذرد و تمام میشود و شاید هم فراموش شود، یا نشود، یا... .
بدبختی اینجاست که آدم خودش برای خودش کافی نیست. بدبختی اینجاست که هیچ کس برای هیچ کس کافی نیست. همیشه یک جای کار میلنگد. همیشه یک چیزی کم است.
بازدید : 3014
دوشنبه 31 فروردين 1399 زمان : 2:36